خوب که بهش فکر میکنم زندگی منم یه زمانی مثل رمان ها بود

از اون رمانا که پایانشون خوش نیست

ولی با این تفاوت که من شخصیت اصلی نبودم

شخصیت اصلی دوستم بود. و چه پایان تلخی داشت اون رمان

و من چقدر برای خوندنش بچه بودم!

حالا چیشد که یاد این افتادم ؟ امروز تو مدرسه بازی میکردیم و من حقیقت رو انتخاب کردم ولی حقیقت رو نگفتم!

باید تو تاریخ ثبتش کنن: دختری که حقیقت رو انتخاب کرد ولی در پاسخ به سوال "اولین عشقت چجوری شکل گرفت؟"؛ دروغ گفت. 

کل امروز داشتم اورتینک میکردم و دیدم نمیتونم درس بخونم واسه همین اومدم اینجا یهو خودمو خالی کنم و برم سر درسم:


با نام و یاد خدا.کلاس پنجم بودم که مارو بردن اردو پارک پردیسان تهران ( اون موقع هنوز تهران بودم) ما توی قسمت پارکش داشتیم بازی میکردیم ، از قضا فقط مدرسه ما اونجا نبود و یه مدرسه پسرونه هم اومده بودن!
قایم باشک بازی میکردیم و من یه کلاه کپ صورتی جیغ داشتم که رنگش خیلی تو چشم بود! پشت یه بوته قایم شده بودم که همزمان یه پسر گوگولی مگولی سفیییید با چشمای میشی و موهای نسبتا طلایی دوید و کنار من پشت بوته نشست و انگشتش رو به نشونه سکوت جلو صورتش گرفت. منم که اونموقع وضعیت معاشرتم با جنس مخالف عالی بود، تا حدی که اغلب تو کوچه با پسرا بازی میکردم، در حالی که محو زیباییش بودم ، فقط سر ت دادم.
همون لحظه ، دوستم داد زد: محیا! پیدات کردممم!
در حالی که مونده بودم چیکار کنم یهو گفت: کلاهتو دارم میبینمااا!
دیگه چاره ای نداشتم اومدم بلند شم که یهو پسره کلاهو از روی سرم برداشت و بلند شد و دوستاش پیداش کردن و دوستای من منو نیافتن!
اون لحظه با اون احساسات لطیف و فانتزی های دخترونه فکر میکردم شاهزاده رویاهام پیدا شده!
بعدا کلاه رو ، روی همون بوته گذاشت که من برش دارم!
چقد با شعور.از یه پسر بچه به اون سن بعید بود واقعا!
چند روز بعد از اون ماجرا ، داشتم توی کوچه با پسرای همسایه فوتبال بازی میکردم که یهو یکی از پسرا که محمد نام داشت ، با شازده بنده اومدن و محمد اون شازده رو امیر حسین معرفی کرد و اومد تو اکیپ ما! فقط یکسال از من بزرگتر بود!!!
میتونم بگم تنها چیزی که از اون موقع تا الان در من تغییر نیافته استعدادم در دور کردن افراد از خودمه! چون ناخواسته کارهایی انجام میدادم که کراش محترمم از دور بشه!
حدودا از اواسط همون سال توسط مادرم از بازی کردن با پسرا منع شدم چرا که داشتم به بلوغ نزدیک و روز به روز دختر تر میشدم (متوجهید چی میگم دیگه؟) و این امر توسط شاهین ( شاهین داداشمه ولی داداشم نیست.یه دوست خانوادگی که 6 سال ازم بزرگتره و از بچگی مث داداشمه) مورد نظارت قرار گرفت.
آره خلاصه چقدر چرت میگم. برگردیم به رمانم!
یک سال بعد وقتی شیشم بودم ، یه روز مامانم گفت که بیا با مهدیا (خواهرم) و دوستش و مامانش و داداشش بریم بیرون!
خلاصه ما رفتیم پارک و کراش محترم داداش دوست صمیمی خواهرم از آب دراومد!
در پوست خود نمی‌گنجیدم!
اصلا نفهمیدم چیشد و چطوری ما تا اون حد صمیمی شدیم که تقریبا هر روز باهم میرفتیم بیرون!
انقدر حالم خوب بود اون روزا که حد نداشت!
بهترین خاطراتم رو به اتمامن.خاطراتی که هنوز با فکر کردن بهش بی اختیار میخندم!
کلاس هشتم بودم! عزمم رو جزم کرده بودم برای اعتراف!
مثل همیشه ، نشسته بودیم تو پارک و بستنی میخوردیم. چشمم به دستبند عجیبش بود که یهو گفت: میخوام یه چیزی بهت بگم!
بلافاصله گفتم: اتفاقا منم میخواستم یه چیزی بگم!
بهش گفتم که اون اول بگه و ای کاش نمیگفتم.
چون اون گفت با دوستم ، رزیتا ، قرار می زاره. دوستم! تنها کسی که از راز من خبر داشت!
خدا میدونه چه بلایی سر قلب 14 سالم اومد!
واقعا کوچیک بودم واسه این چیزا. واقعا کوچیک بودم و ای کاش میفهمیدم دارم خریت میکنم! ای کاش.
از اون روز ، از اون روز که در اواخر شهریور بود ، تا اوایل اسفند ماه ندیدمش!
تو این فاصله چه بلا ها که سرم نیومد. اون روز مستقیم رفتم پیش شاهین و شاهین به شوخی خنده یا راست و جدی گفت: توقع داری با این صورت ورم کرده و دماغ گوشکوبیت کسی هم دوست داشته باشه؟
اینم از شاهین ، دو هفته بعد از پسر داییم ضربه خوردم که برای حفظ آبروی خودمم که شده بهتره نگم!( هرچند که این پست رو کسی نمیخونه)
اوایل اسفند بود. مثل همیشه توی بالکن اتاقم داشتم دانشگاه شهید رجایی رو نگاه میکردم. عادت مسخره ای داشتم؛ رزیتا همسایه کناری مون بود که ناگهان صدای داد و فریاد از خونشون اومد. مادر و پدرش خیلی وقت بود که طلاق گرفته بودن و باباش خیلی اذیتش میکرد.
صدای باباش رو شنیدم که گفت: تو حتی عرضه مردن هم نداری
و بعد صدای فریاد رزیتا که گفت: حالا نشونت میدم
همین کافی بود که سرم را به سمت بالکنشون بچرخونم ولی دیر بود! خودش رو انداخت پایین. روی زمین پر خون شد و من این بالا به اون صحنه دلخراش نگاه میکردم و به جای سوگواری برای دوست از دست رفته ام خندیدم ، چنان قهقهه ای میزدم که انگار بهترین اتفاق عمرم افتاده.
درد داشت بد جوری درد میکرد . قلبم درد گرفته بود با دیدن امیر حسین که همان لحظه آنجا رسیده بود و مات و مبهوت بدون توجه به مردم که جمع شده بودن به خون روی زمین زل زده بود و منی که انگار اشک نداشتم و دیگه حتی نمیخندیدم نظاره‌گر اون تراژدی.
و این پایانی غم انگیز برای این رمان بود.
وای چقد چرت و پرت گفتم دستم درد گرفت!

زندگی مثل رمان ( هشدار ، نمیخواد اینو بخونین)

بازی ,میکردم ,داشتم ,شاهین ,دوست ,رمان ,بازی میکردیم ,اوایل اسفند ,نگاه میکردم ,کوچیک بودم ,واقعا کوچیک
مشخصات
آخرین جستجو ها